"علی آذری" از فعالان لرستانی عرصهی اقتصاد کشور است که بیش از نیم قرن در این حیطه فعالیت نموده و کارنامه اقتصادیاش، نشان از موفقیت او در این زمینه دارد.
اینک که وی آغازین روزهای 84 سالگیاش را میگذراند و همچنان سرگرم کار و تلاش است، خاطرات و تجربیاتش را از زبان خود او، به مرور مینشینیم:
* لطفاً خودتان را معرفی کنید.
بهنام خدا. علی آذری، متولد دوم خردادماه 1309 شمسی در محلهی پشتبازار خرمآباد هستم. پدرم «شکرعالی» اهل الشتر و روستای «هنام» بود. 5 برادر و خواهر هستیم. سال 1337 ازدواج کردهام و 10 فرزند دارم که همگی تحصیلات عالیه دارند. دو تن از فرزندانم در خارج از کشور زندگی میکنند.
همسرم در قید حیات است و خوشبختانه زندگی خوبی داریم. خودم تحصیلات عالیه نداشتهام و حتی تا 40 سالگی قادر به خواندن و نوشتن نبودم و بعد از آن در حد خواندن و نوشتن سواد یاد گرفتم.پدرم فوت کرد. فقر چنان بر ما چیره شده بود که از تأمین هزینه کفنودفن پدر عاجز بودیم. همسایهی مهربانی داشتیم که 8 ریال به مادرم قرض داد تا پدر را دفن کنیم. آن زمان نتوانستیم سنگ قبری بر مزار پدر قرار دهیم و در حال حاضر هم مزار پدرم سنگ قبر ندارد.
* کودکی علی آذری چگونه طی شد؟
خانوادهام به علت فقر شدید مالی، دو سال قبل از تولد من، یعنی سال 1307 شمسی به خرمآباد مهاجرت کردند. آن زمان تکفرزند خانه بودم و برادر یا خواهری نداشتم. سه ساله بودم که پدرم فوت کرد. فقر چنان بر ما چیره شده بود که از تأمین هزینه کفنودفن پدر عاجز بودیم. همسایهی مهربانی داشتیم که 8 ریال به مادرم قرض داد تا پدر را دفن کنیم. آن زمان نتوانستیم سنگ قبری بر مزار پدر قرار دهیم و در حال حاضر هم مزار پدرم سنگ قبر ندارد. شاید بپرسید چرا؟! 30 سال از زمان فوتاش گذشته بود و طبق مشورتی که با حضرت آیتالله کمالوند انجام دادم، از گذاشتن سنگ قبر خودداری کردم. با اینکار میخواستم همیشه به یاد آن روزهای سخت باشم و غرور و کبر در من نفوذ نکند. با اینکار میخواستم همیشه متوجه باشم که کی بودهام و در هر حال تواضع را سرلوحه کار و زندگی خود قرار دهم. یادآوری روزهای سخت برای من همیشه حکم یک دانشگاه را دارد.
* بعد از فوت پدر، مسئولیت ادارهی خانواده به عهدهی چه کسی بود؟
مادرم با اینکه باردار بود، اما مسئولیت ادارهی خانواده را به عهده گرفت و حتی در زمان تولد خواهرم، او مجبور بود کار کند. به علت مشکلات مالی نتوانستم در دبستان ثبتنام کنم و درس بخوانم. وضع ما تا سال 1319 به همین منوال گذشت. من ده ساله شده بودم که تصمیم گرفتم عهدهدار تأمین هزینههای خانواده شوم. به بازار رفتم و به عنوان شاگرد در یک مغازهی «دوغفروشی» مشغول به کار شدم. وظیفهام این بود که از گرداب تا میدان بزرگ خرمآباد با حلب آب ببرم. روزی چند بار این کار طاقتفرسا را انجام میدادم.
* تا چند سال به این کار ادامه دادید؟
خیلی طول نکشید. یک سال بعد و همزمان با وقوع جنگ جهانی دوم، با زنبیلهای مسی از باغهای اطراف گلستان میوه تهیه میکردم و به شمشیرآباد محل اسکان متفقین میبردم و به آنها میفروختم. روزانه حدود 3 ریال درآمد داشتم. خیلی از روزها صاحب باغ دلش به حالم میسوخت؛ خود من و سبد میوهها را بغل میکرد و از رودخانهی وسط شهر عبور میداد تا آسیبی نبینم.
متفقین، اولِ پل خرمآباد (روبروی شهربانی آنزمان) ایستگاه بازرسی و دژبانی گذاشته بودند و من باید هر روز از آنجا رد میشدم. یادم میآید یک روز در حالیکه حدود نیم کیلو از زردآلوها فروش نرفته بود و قصد گذر از بازرسی را داشتم، یکی از دژبانان که آمریکایی بود، محتویات سبد را که تماشا کرد، به طرف من آمد و با زبان خاصی گفت: بخشش! من که اصلاً متوجه نشدم چه میگوید، جواب دادم: بخشش! او زردآلوها را در دستمال ریخت و من به خانه برگشتم. فردا حدود یک کیلو از میوهها باقی مانده بود که آنها را هم بدون گرفتن پول به سرباز آمریکایی دادم. روز سوم تمام میوهها را فروخته بودم و چیزی باقی نمانده بود تا به او بدهم. وقتی که قصد عبور از بازرسی را داشتم من را به کناری کشید و 5 ریال به من داد. خیلی خوشحال شدم و بعد از این اتفاق با هم دوست شدیم.
* آیا این دوستی باعث تغییری در روند زندگی شما شد؟
بله؛ او سعی میکرد کلمات انگلیسی را به من آموزش دهد به طوری که بعد از گذشت سه ماه، بسیاری از کلمات انگلیسی شامل کلمات ضروری و اعداد را یاد گرفته بودم و تا حدودی میتوانستم انگلیسی صحبت کنم. همین عامل باعث شده بود که به واسطهی این آمریکایی، راهنمای خارجیزبانهایی باشم که قصد گشت در شهر را داشتند. البته دوستم برایشان توضیح میداد که داخل شهر باید مواظب رفتارشان باشند؛ چون مردم خرم آباد اکثراً مذهبی و پایبند به اصول اخلاقی هستند. روزانه حدود 10 خارجی را به گشتزنی میبردم و از هر کدام 5 ریال میگرفتم. درآمد 50 ریال در روز درآمد خوبی بود و با این درآمد مادرم را متقاعد کردم که در خانه بماند و دیگر کار نکند.
* آقاي آذري خاطرهای از این کار و گشتزنیها دارید؟
همان ایام یک آمریکایی (میجر) قصد خرید مدالهای نقرهای را در شهر داشت. با هم به بازار رفتیم و خریدهایش را انجام داد. وقتیکه قصد داشت لوازم خریداری شده را بارگیری کند، بدون اینکه متوجه شود، کیف پولش به زمین افتاد. یک یهودیِ فروشنده، به من پیشنهاد داد که موضوع را مخفی کنیم و پولها را با هم تقسیم کنیم که قبول نکردم و کیف را به او برگرداندم. کیف حاوی 900 تومان پول بود. صاحب کیف خیلی خوشحال شد و 10 تومان به من انعام داد که قبول نکردم. عصر که برگشتیم، ماجرا را برای دوست انگلیسیام توضیح داد و با وساطت او 1 تومان انعام گرفتم.
* این کار خوب، تأثیری در روابط شما داشت؟
بسیار زیاد؛ دو ماه بعد، همان فرد آمریکایی (میجر) که رئیس «PX ولاندریا» بود، برگشت و توضیح داد که قصد استخدام 100 خیاط اتوکار را برای تهیهی لباس سربازها دارد. با هم به خیابان حافظ رفتیم. آن زمان از خیابان حافظ تا کاروانسرای «میرزا سید رضا»، اکثرِ مغازهها خیاطی بودند که با اتوی ذغالی کار میکردند. به همه اعلام کردیم در ازای 60 تومان حقوق ماهیانه، حدود 50 کیلو آرد و شکر و... حاضر به استخدام آنها هستیم. 100 نفر ثبتنام کردند. با توجه به قحطیای که آن سالها وجود داشت، درآمد خوبی برایشان بود. «میجر» در ازای دریافت 20 تومان از هر نفر، آنها را استخدام میکرد. عصر، کار ثبتنام تمام شد و او مبلغ 2 هزار تومان جمع کرده بود. فردای آن روز متوجه بحث دژبان آمریکایی و سرگرد شدم. نمیدانستم دربارهی چه حرف میزنند. بحث که تمام شد، سرگرد من را صدا کرد و تمام 2 هزارتومان را به من داد تا به نحوی از من قدردانی کرده باشد. با اینکه خیلی به این پول نیاز داشتیم، اما قبول نکردم؛ چون میدانستم راضی کردن مادرم برای گرفتن این پول سخت است. خودش تا حوالی خانه پولها را آورد. وقتی پول را به مادر نشان دادم، او آن وجه را قبول نکرد. با وساطت یکی از همسایهها، همگی پیش دوست امریکاییام رفتیم و او توسط مترجماش، مادرم را متقاعد کرد تا این پول را بگیرد. او حتی به مادرم گفت که علی پسر خوبی است و به ما خیلی کمک کرده و قصد داریم علی را در کمپ بدرآباد استخدام کنیم. آنقدر اصرار کرد تا مادرم رضایت داد پول را بگیریم. بعد از آنهم در کمپ مشغول شدم.
* در کمپ به چه کاری مشغول شدید؟
قرار شد در ازای دریافت ماهیانه 300 تومان، در کمپ کار مترجمی را انجام دهم. لازم به توضیح است که این روزها مصادف شد با ازدواج مجدد مادرم و من هم بدون اینکه دیناری از حقوقم خرج کنم، تمام آن را در اختیار شوهرِ مادرم قرار میدادم. این کار من تا سال 1325 و همزمان با اواخر جنگ ادامه داشت. در اثر صغر سن و بیتجربگی، نتوانستم پولهای بدست آورده را حفظ کنم و دوباره باید از نقطهی صفر شروع میکردم.
* یعنی دوباره بیکار و بدون سرمایه شدید؟
متأسفانه بله؛ 16 ساله شده بودم و بیکس و تنها باید از صفر شروع میکردم. دوباره به بازار رفتم و به عنوان دوغفروش کارم را با روزی 3 ریال شروع کردم. روزهای آخر هفته، بازار دوغفروشی رونق بیشتری داشت. سربازها به داخل شهر میآمدند و اکثراً دوغ میخوردند. چون قد من کوتاه بود و جثهی ضعیفتری نسبت به بقیهی فروشندگان داشتم، مورد توجه قرار میگرفتم و فروشم از بقیه بیشتر بود. 6 ماه به همین روال گذشت و به صاحبکارم، پیشنهاد دادم که در سودش شریک شوم. با وساطت همسرش قرار شد در ازای شرکت در 30 درصد سود، کارم را ادامه دهم. یک سال گذشت؛ فکر میکنم حدود سال 1326 شمسی بود. شراکت را به هم زدم و بستنیفروش دورهگرد شدم. با یک نفر دیگر شریکی، بستنی درست میکردیم و میفروختیم. آن زمان معمولاً در بستنی از مادهی «سلهم» (ثعلب) برای چسبندگی و پُف بیشتر استفاده میکردند. شنیده بودم که «کتیرا» چسبندگی و پُف را بیشتر میکند. بدون اینکه شریکام متوجه شود، مقدار زیادی کتیرا خریدم و آسیاب کرده و قاطی مواد بستنی کردم. روز اولی که از کتیرا استفاده کردم؛ حجم بستنی دو برابر روزهای معمولی شده بود. قیمت بستنی را از 10 ریال به 5 ریال کاهش دادم و به این طریق از تمام بستنیفروشها بیشتر درآمد داشتیم. راز کار را هیچکس نمیدانست. حدود 21 بستنیفروش دورهگرد بودیم و آنها از من خواستند که روش کار را برایشان بگویم؛ اما قبول نکردم. فقط قرار شد روزانه یک کیلو از شکرشان را به من بدهند و دو ساعت بعد تحویل بگیرند. در فاصله این دو ساعت، کتیرا را به آن اضافه میکردم و از هر کدام 10 ریال میگرفتم. با این روش، روزی 20 تومان درآمد داشتم و پولهایم را نزد شخص مورد اعتمادی پسانداز میکردم.
* اما بعید میدانم شما به این درآمدها راضی بوده باشید! چگونه کارتان را ادامه دادید؟
درست میگویید؛ اواخر سال 1326 بستنیفروشی را رها کردم و دستفروش شدم. جالیزها و بوستانهای میوه را اجاره میکردم و محصولاش را میفروختم. همزمان مغازهای را با یکی از دوستان کاسبم به نام «صادق امانی» اجاره کردم. دو سال شراکت ما ادامه یافت و چون او اعتقاد داشت «مار در آستین پرورش میدهد»، شراکت ما به هم خورد. سال 1329 تصمیم گرفتم مستقل کار کنم؛ اما شرایطش مهیا نبود. با دو نفر دیگر، مغازهای را خریدیم و تا سال 1334 شریکی، کار کردیم. سال 1334 جدا شدیم و من مغازهی مسگریای را با 2 هزار تومان سرقفلی و اجارهی ماهیانهی 15 تومان در اختیار گرفتم. مغازه را ترمیم کردم و ویترین و خط تلفن در آن دایر کردم؛ صاحبِ مغازه، طمع کرد و درخواست 150 تومان اجاره کرد و ناچار قبول کردم و حتی اجارهی یکسال را پیش پرداخت کردم. کمکم کار عمدهفروشی و خردهفروشی را شروع کردم تا سال 1342. در این سال وضع مالی نسبتاً خوبی پیدا کرده بودم و کاروانسرای مجاور حمام معروف به «سلطانی» را از مستأجر آن «مجتبی رحیمی» سرقفلی کردم. کارم را شبانه روزی ادامه دادم و همزمان سعی کردم خواندن و نوشتن را هم فرا بگیرم.
* چه موقع احساس کردید موفق شدهاید به خواستههایتان برسید؟
من هیچ وقت از کار و تلاش ارضاء نمیشوم. حدود سال 50 بود که تجارتم به ثمر نشسته، علاوه بر لرستان، در استانهای همجوار هم معروف شده بودم. همان سالها دولت، اشخاص موفق کشور را شناسایی میکردند و به سراغ من هم آمدند. مصاحبهی من در روزنامههای اطلاعات و کیهان منتشر شد. از عوامل موفقیت من پرسیدند و من چهار عامل را ذکر کردم: اول؛ مهاجرت پدر و مادرم از روستا به شهر. دوم؛ احساس امنیت مالی و اقتصادی سالم. سوم؛ حاکمیت دین مبین اسلام و اعتقاد قلبیای که با مذهب داشتم؛ و چهارم؛ کار و تلاش خستگیناپذیری که انجام داده بودم. این عوامل در کنار خدایی که همیشه او را حاضر و ناظر بر اعمالام میدانستم، باعث شده بود در کار و تجارت موفق شوم.متأسفانه به هر کس اعتماد کردم، جواب عکس گرفتم. بگذریم
* علی آذری چه موقع خیلی دلگیر بوده و چرا؟
از بدو تولد و شروع کار تا الان - خدا را شاهد میگیرم - که به اندازهی سرِ انگشتی به کسی ظلم یا خیانت نکردهام. هر کس در هر جا به من اعتماد کرده، سعی کردهام تا سرحد امکان، جواب اعتمادش را بدهم؛ اما متأسفانه به هر کس اعتماد کردم، جواب عکس گرفتم. بگذریم... توکل من همیشه به خدا بوده و این برخوردها، خیلی در کار و رفتارم تأثیر نداشته و اعتقاد دارم لطف خدا همیشه همراه من بوده و به داراییام برکت داده است.
* این سؤال در ذهنم به وجود آمده که شما چرا کار ماندگاری در خرمآباد انجام ندادهاید؟!
هر کسی وسیلهای را برای خدمت به دیگران انتخاب میکند. من هم اگر در خفا کاری کردهام، برای رضای خدا بوده و ضرورتی نمیبینم دربارهی آنها توصیح دهم! فقط بگویم محلهی کوی فلسطین فعلی را تا حد امکان رشد دادم. حدود سال 54 با همکاری مرحوم حاج فرجالله جواهری و هزینهی شخصی - بدون اینکه سودی از این بابت کسب کنم – خانههای کوی فلسطین را توسعه میدادیم. شاید بد نیست بدانید زمین منطقهی فعلی دریاچه کیو، بدون دریافت ریالی از طرف اینجانب و برادرم در اختیار شهرداری وقت قرار گرفت؛ حدود 40 هزار متر از 150 هزار مترِ کلِ زمین! با اینکه آن دوران امتیازات خوبی برای ساخت و ساز میدادند؛ اما ما برای رفاه حال مردم؛ این زمینها که گُلِ سرسبد خرمآباد هستند را، به گواه مردم، اعطا کردیم.
* شما باز هم از گفتن کارهای خیرخواهانهی دیگر طفره میروید؛ بنده اصرار دارم اگر کار خیر دیگری انجام دادهاید، بیان کنید تا حداقل الگویی برای دیگران باشد.
خدا را شاهد میگیرم که قلباً راضی به بیان آنها نیستم. همین قدر عرض کنم که کمکهای مالیای برای ساخت حوزهی علمیه، مسجد صاحبالزمان در خرمآباد و مساجد نورآباد، الشتر، معمولان، پلدختر و بیدروبه داشتهام. شاید بنایی نساخته باشم؛ اما اکثر کارهای خیر من، کمک به خانوادههای بیبضاعتی است که از جزئیات آن، فقط خودم و خدای متعال با خبر است. هر چند اوائل انقلاب، قصد ساخت مسجدی در خیابان انقلاب را داشتم که بنا به دلایلی موفق به اتمام آن نشدم و اگر در حال حاضر موانع ساخت آن برطرف گردد، حاضرم با همان شرایط پیشنهادی اولیه، آن را بسازم. هر چند این زمینِ پُر ارزش را من و شرکا، برای ساخت مسجد اختصاص دادهایم و گودبرداری و حصارکشی آن را هم با هزینهی شخصی، پرداخت نمودهایم. به نظر خودم بعضی از کارهایم از ساختن ساختمان یا پل مفیدتر بوده و تقدیرنامههای متعددی که از سازمانهای مختلف در خصوص کمک به ایتام و افراد بیبضاعت دارم، مؤید این نکته است. شاید جالب باشد بدانید قریب به 40 تاجر را تربیت کرده و حدود 20 دانشجو را تحت حمایت مالی قرار دادهام و هر کدام از آنها الان برای خودشان اسم و رسمی پیدا کردهاند.
* خانوادهی شما بابت کارهای خیری که انجام میدهید، اعتراضی ندارند؟
اعتراض؟! خیر؛ همین قدر بگویم که تمام اعضای خانوادهی من در کارهای خیر مشارکت دارند و حتی آخرین فرزندم، افراد بیبضاعت زیادی را تحت پوشش دارد و به آنها کمک میکند و شاید باورش سخت باشد که خود من برای افراط او در این کارها، گاهاً معترض میشوم. فرزندان من یاد گرفتهاند که خدا را ناظر تمام اعمالشان بدانند و تابع احکام دین مبین اسلام باشند؛ چون رضایت خدا بالاترین سعادت برای هر انسانی است.
* قطعاً کارهای شما با خاطرات تلخ و شیرین زیادی همراه بوده؛ اگر امکان دارد تلخترین و شیرینترین خاطرهی خود را توضیح دهید.
زندگی من پُر از خاطرات تلخ است که یادآوری آنها برایام سخت است؛ اما تلخترین خاطرهام مربوط به دورانی بود که به مدت 15 روز به جرم گناه نکرده به زندان رفتم و شیرینترین خاطراتم مربوط به ایامی است که مشکل کسی را رفع میکنم و متوجه میشوم که خدا، لیاقت خدمت به دیگران را به من عطا نموده است.
* چه عاملی باعث شد شما به تهران مهاجرت کنید؟
بیمهریهای زیادی نسبت به من شد و در سال 60 تصمیم گرفتم که به تهران مهاجرت کنم.
* بعد از مهاجرت، ثروت خود را به تهران منتقل کردید؟
خیر؛ من فقط با 3000 تومان به تهران آمدم و همهی داراییام در خرمآباد است. بعد از مهاجرت، فعالیتهای اقتصادی خودم را در تهران ادامه دادم و یک کارخانهی بیسکویتسازی در گرمسار خریدم و تا امروز هم مشغول این کار هستم.
* مهاجرت را تا چه حد، عامل پیشرفت میدانید؟
مهمترین عامل پیشرفت، داشتن هدف است و مهمتر از آن، انگیزهی لازم برای رسیدن به هدف است. حال ممکن است مهاجرت یکی از راههای رسیدن به موفقیت باشد. ما باید در تمام کارها نهایت تلاش را انجام دهیم و برای آدم پُر تلاش، مکان مهم نیست و اعتقادی به این موضوع که هر کس مهاجرت کرد موفق میشود، ندارم.
* شما چه سفارشی به جوانان و به خصوص جوانان لرستانی دارید؟
به جوانان سفارش میکنم که زندگی خود را از اول بر اساس صداقت، امانتداری، راستگویی، حفظ حقوق دیگران و تجاوز نکردن به حقوق آنها پایهگذاری کنند.
روی صحبتم با جوانان است: اول غرور و تکبر را از خود دور کنند و در هر جا و مکان، متواضع باشند. سفارش دین و کارهای عامالمنفعه را سرلوحهی اعمال خود قرار دهند. در شروع هر کار و فعالیتی به عاقبت آن توجه کنند. جوانان باید انگیزهی لازم را برای رسیدن به اهداف داشته باشند. بهترین سرافرازی در کار، تلاش بیشتر و کوشش مداوم و خستگیناپذیر است. جوان باید اعتقاد داشته باشد که پروردگار متعال حاضر و ناظر بر اعمال اوست و هر اتفاقی در زندگی افتاد، قطعاً مصلحت خدا پشت آن است و باید آن اتفاق را به فال نیک بگیرد.
گفتوگو از: عبدالرضا قاسمی / نشریه جامعه و اقتصاد
بازنشر در پایگاه خبری یافته
* توضيح: اين گفتوگو به صورت كامل در شماره 154 نشريه "جامعه و اقتصاد" منتشر شده است.