«شهرزاد» این روزها روی بورس است، بهخصوص شهاب حسینی با نقش «قباد» که داستان ترحمبرانگیزی دارد. همیشه احساسات مردم جایی جلب میشود که روابط انسانی در میان است؛ نفرت، غم شادی و عشق همه در زندگی ما جاریاند و هر جا آینهای از آن باشد ما را ناخودآگاه به سوی خود میکشد.
شاید هم همه ما شهرزادی داریم که در اتمسفر او تمام این احساسات را تجربه میکنیم. شهاب حسینی هم با همه سوپراستار شدن و شهرت و محبوبیتی که دارد باز هم یکی از ماست.
او هم مثل ما شهرزادی دارد که پریچهر است. شهاب حسینی از دسته ستارههایی است که باوجود رسیدن به مواهب بازیگری از عشق به خانواده و همسر غافل نشده است. او همیشه همراهی داشته که در کنار او نقاط عطف زندگیاش را صعودی کرده و چیزی نتوانسته او را پایین بکشد. زندگی چنین آدمی دیدنی است و شنیدنی و البته که خواندنی!
این مطلب روایت زندگی شهاب حسینی (سيد شهابالدين حسينيتنكابني) با همه بالا و پایینهاست؛ وی در بخش از صحبتهایش به خاطرات تلخ سالهای جنگ و زندگی در خرمآباد اشاره دارد.
این پرونده چکیدهای است از گفتوگوهای او با مجله زندگی ایدهآل و رادیو هفت:
این پرونده چکیدهای است از گفتوگوهای او با مجله زندگی ایدهآل و رادیو هفت:
متولد زمستان 1352 هستم. درست بعد از 9 ماه متولد شدم، حین تولد 3 كیلو و 700 گرم وزن داشتم. ساعت به دنیا آمدنم هم 3 و 30 دقیقه نیمهشب بود. پدر و مادرم در جوانی ازدواج كردند، آنها وقتی مرا به دنیا آوردند كه سرگرم جمعوجور كردن زندگیشان بودند.
دوران كودكی من به شیطنتهای مختلف با پسربچهها گذشت. مادرم میگفت تو پسر شری بودی. روزی كه به خاطر سربازی سرم را با نمره 4 اصلاح كردم، دیدم سرم از 9 ناحیه شكسته است. با توجه به اینكه زمان وقوع 5-4 مورد از این شكستگیها را به خاطر نمیآورم، باید آنها را به دوران كودكیام نسبت داد. جز سر از نواحی دیگری همچون صورت و دست و پا هم بارها دچار جراحتهای مختلف شدم.
در خانواده پدری نوه اول بودم. ارتباط ما با فامیل مادرم بیشتر بود تا با اقوام پدر. دوست ندارم از نقطهنظر مهر و محبت كسی را برتر از دیگری بدانم. هر دو خانواده به اندازه وسع خودشان محبت میكردند. یادم میآید كه مادر پدرم بهترین عیدیها را میداد. یك بار از او یك توپ چرمی فوتبال عیدی گرفتم. آن موقع این هدیه بسیار گرانبها بود و هر كسی توپ چرمی نداشت.
دوستی بخش مهمی از روند شكلگیری نگاه و بزرگشدن همه ماست. دانش عمومی من تا حدودی خیابانی است و محصول رفاقت با هممحلیها. كودكی من در حد فاصل میان دو خیابان هاشمی و سپه غربی گذشت. دوستی داشتم به نام رضا كه هم خیلی صمیمی بودیم و هم به صورت متوالی با هم كتككاری میكردیم. ضمن آنكه اهل دوستی با بزرگتر از خودم بودم، ولی مایلم از رفقا بهخصوص در مسائل مختلف درس بگیرم؛ بر اساس این رویه حالا اكثر دوستانم بالای 40 سال سن دارند.
دوست نداشتم قلدر محل باشم. با این حال همیشه در جمع بچهمحلها به حساب میآمدم. نوجوانی من حول و حوش خیابان فاطمی گذشت. هرقدر بزرگتر میشدم، دایره ارتباطاتم گسترش مییافت. درنتیجه به تمایل برخی بچهها برای انجام كارهای خلاف پی بردم. در آن دوره یكی از بهترین دوستانم را به خاطر اعتیاد به مواد مخدر از دست دادم.
در مرور خاطرات هر پسربچهای انگار وجود اسباببازی اتومبیل، امری ناگزیر است. مادر من هم برایم از این ماشینهای كوچك اسباببازی میخرید. مجموعهای جمع كرده بودم كه در آن 150 ماشین كوچك به چشم میخورد. هنگام اسبابكشی، اسباببازیها را جا گذاشتم. 2 هفته بعد كه فهمیدم كیسه حاوی ماشینها نیست، از این موضوع بسیار ناراحت شدم.
با مادر امدادگر در خرمآباد
اول دبستان را در مدرسه "بامداد نو" گذراندم. سال بعد به خاطر كار مادرم به خرمآباد نقل مکان كردیم؛ او امدادگر سیار بود. سالهای دوم، سوم و چهارم دبستان را در خرمآباد خواندم. (سالهاي 1360 تا 1362) دوران بسیار بدی بود. از جنگ تحمیلی خاطرات ناراحتكنندهای در ذهنم باقیمانده است. آن موقع این طور احساس میكردم كه عراقیها با كشتن مردم بیسلاح، تفریح میكنند.
حضور در یك محیط جنگی، دوری از تهران و اكثریت فامیل به انضمام نگرانیهایی كه بهخاطر شغل مادرم در آنجا متوجه ما بود، باعث شد تا در بازگشت به تهران احساس غریبی كنم و در كلاس پنجم شاگردی آرام و گوشهگیر باشم. معلمی كه بیشتر از بقیه معلمهای دوره ابتدایی دوستش داشتم، معلم كلاس پنجم من بود. در ابتدایی دانشآموز متوسطی بودم و هیچگاه مبصری را تجربه نكردم.
دوران راهنمایی بود، از كودكی درآمده بودیم و میخواستیم شبیه بزرگترها رفتار كنیم. همین تغییر وضعیت بهشدت روی درس خواندنم تأثیر گذاشت و باعث شد افت كنم. سال دوم راهنمایی بودم كه در درسهای ریاضی، علوم و عربی كارم به شهریورماه كشید. در راهنمایی نیز ورزشم فوتبال بود و این بار طعم مبصری را چشیدم. سال سوم مرا مبصر کلاسمان كردند.
نزدیك امتحانات ثلث سوم سال سوم دبیرستان بود كه بهشدت دچار بیماری یرقان شدم. حالم به قدری خراب بود كه نمیتوانستم از خانه خارج شوم. معدهام حتی آب خوردن را هم پس میزد. به خاطر بیماری نتوانستم در امتحانات شركت كنم. به همین خاطر سال سوم را دوبار خواندم و سرانجام دیپلم را با معدل تقریباً خوبی گرفتم.
آنقدر به خودم اطمینان داشتم كه فقط در كنكور سراسری شركت كردم. مطمئن بودم كه قبول میشوم، اما نشدم. سال بعد در دانشگاه آزاد جواز ورود به رشته بازیگری را به دست آوردم؛ اما آن موقع چون این حرفه برایم مطرح نبود، صبر كردم تا نتایج سراسری هم مشخص شود. با قبولی در رشته روانشناسی به دانشگاه سراسری نقل مكان كردم. دو سال درس خواندم و بعد انصراف دادم. عمویم مقیم كانادا بود. قصد داشتم هرچه سریعتر به او برسم و در كانادا ادامه تحصیل بدهم. همین تصمیم باعث شد تا درس را نیمهكاره رها كنم. حالا كه به گذشتهها فكر میكنم، میبینم درس شیرینی را رها كردم.
برای سفر به خارج یك سال تلاش كردم. وقتی نشد، رفتم سربازی؛ به این امید كه بعد از پایان خدمت بروم. افتادم ارتش. در تیپ 65 نیروهای ویژه خدمت، كردم و راننده بودم. رانندگی در خدمت، كار سخت و پرمسوولیتی است.
بعد از 18 ماه خدمت دچار خونریزی معده شدم. مرا به بیمارستان 502 منتقل كردند. آنجا به من گفتند تو نباید به خدمت میآمدی. تو به خاطر وضع معدهات میتوانستی از معافیت پزشكی استفاده كنی. با توجه به اضافههایی كه خورده بودم ترجیح دادم معاف شوم. اینگونه بود كه سر 18 ماه با خدمت خداحافظی كردم.
دوران سربازی عاشق پریچهر شدم
راستش در دوران سربازی بود كه عاشق شدم، عاشق همسرم! همین موضوع تحمل سربازی را برایم سخت میكرد. افسری كه نمیخواهم اسمش را ببرم متوجه این ماجرا شد و تا میتوانست به پروپایم پیچید تا آزارم دهد. رانندهها در زمان استراحتشان نباید نگهبانی بدهند، با این حال او مرا میفرستاد سر پست تا نتوانم مرخصی بگیرم و از پادگان خارج شوم. همسرم (پریچهر) را در دانشگاه دیدم. یك روز از سربازی مرخصی گرفتم تا سری به رفقای دانشجو بزنم. دیدم دخترخانم زیبا، ساده و محجوبی سرگرم مطالعه كتابهایش است. هرچه خواستم با او ارتباط برقرار كنم، نشد كه نشد. با این حال در نگاهش چیزی دیدم كه تشویقم كرد به ادامه راهی كه منجر به ازدواج شد.
كار ما به قدری سخت است و دوری از خانواده در آن به چشم میخورد كه گاهی میبینم چقدر بابت این موضوع شرمنده زن و بچههایم شدهام. یك بار وقتی پسرم را دیدم غرق حیرت شدم. لحظهای فكر كردم او چقدر بزرگ شده و من این را ندیدهام. خانواده من در این سالها از این مسائل بسیار آسیب دیدهاند و خوب كه فكر میكنم از خودم میپرسم واقعا این كارها ارزش این آزار ناخواسته خانواده را داشت یا نه؟!
شماری از جوانها میگویند تا جوانی باید جوانی كنی، بنابراین باید با تاخیر تن به ازدواج داد. هرگز این اعتقاد را قبول نداشته و ندارم. همیشه مایل بودم تكلیفم خیلی زود مشخص شود، به همین دلیل من هم مثل پدر و مادرم در ابتدای دوران جوانی ازدواج كردم.
خانواده من و همسرم از نظر تقسیمبندیهای اجتماعی هم گروه بودند؛ به همین خاطر به سرعت با هم صمیمی شدند طوری كه پدرخانمم میگفت ما دخترمان را با پسر شما عوض كردیم. هیچكدام سنگی جلوی پای ما نگذاشتند. مهریه هم به میزانی تعیین شد كه من و همسرم روی آن توافق داشتیم. من و همسرم در همه زمینهها با هم توافق داریم. او مشكلات كاری مرا خیلی خوب درك میكند. همسرم مدتی در فرهنگسراهای بانو و شفق گریم درس میداد. در ضمن نقاش خوبی هم هست.
زمانی دوست داشتم باستانشناس شوم. این حس به مرور از بین رفت و جایش را به بازیگری داد. بین سالهای 71 تا 72 بود كه در كلاسهای استاد سمندریان شركت كردم. ضمن دستیابی به فنون بازیگری، این كلاسها محاسن دیگری هم برای ما داشت. به خاطر شركت در كلاسهای بازیگری استاد بود كه جرات کردم كارهای مختلف را اتود بزنم. ترسم از بازی در حضور جمعیت ریخت و صاحب اعتمادبهنفس شدم.
در دانشگاه با بچههای دانشكده هنر، تئاتر كار میكردم. از آن جمع پارسا پیروزفر و یوسف تیموری به بازیگرانی مطرح تبدیل شدند. اولین كار تصویری من برنامه زنده اكسیژن بود كه در آن مجری بودم. این برنامه زمان خودش مخاطبان زیادی را جذب كرد. برای اجرا در شبكههای 2 و 3 و حتی جامجم صاحب برنامه شدم. البته در آن دوره و در اجراهایم بیشتر یك مجریبازیگر بودم كه برایم جذابیت زیادی داشت. وقتی تماشاگر از كارم راضی است لذت میبرم، اما هیچ وقت كاری كه انجام دادهام به نظرم آرمانی و ایدهآل نیست. به نظرم همیشه میتوان بهتر بود.
دیدگاهها
منم تنکابنی و مازندرانی هستم و به او افتخار می کنم
شه تنکابن ره فدا بوم
حتما یکبار به لرستان بیا الان فرق کرده وبهشت ایران خرم آباد و لرهاست
اره منم همینو ارزو ککردم
چون اینجا ب نظرم باید بهش خوش می گذشت