شاید شنیدن نامهاي معلم، تخته سیاه و گچ باعث شود تا خيلي ها را به خاطرات دوران دانشآموزی ببرد؛ یاد روزگار خوش مدرسه.
روزگاری پشت نیمکتهای کلاس، پای درس معلمانی بودیم که اکنون نمیدانیم کجا هستند تا گچ نشسته سالیان تدریس بر لباسهایشان را بتکانیم.
برای بچههای شهر اسم مدرسه تداعیکننده ساختمانی است بزرگ، با حیاطی بزرگتر، نیمکت، تخته سیاهی با گچهای رنگارنگ، تخته پاککنهای کوچک و بزرگ، روزنامهدیواریها، دیوارهای نقاشی شده حیاط مدرسه، توپ، راکت و صدای جیغ و فریاد بچهها بعد از شنیدن زنگ تفریح، همه و همه جز خاطراتی شیرین در ذهن ما به جا نگذاشته است.
نه از سرمای کلاس لرزیدیم، نه تخته سیاه کلاس بدون گچ ماند و ... ولی در همین نزدیکیها دانشآموزانی هستند که سوز سرما، تختهسیاهی رنگ پریده، مسیری صعبالعبور و مدرسهای کپری با نوری اندک، جزیی جدانشدنی از دوران تحصیلشان است.
"عزیز محمدیمنش" اهل لرستان؛ او 14 سال است که مسیرهای پر پیچ و خم کوهستان را برای درس دادن به کودکان ابتدایی عشایر طی میکند. عزيز عاشق طبیعت است و دلبسته کار خود.
وقتی از او درباره چگونگی انتخاب شغلش میپرسم میگوید: سال 79 به عنوان سرباز معلم استخدام شدم و برای درس دادن به بچههای عشایری به منطقه سیرم قلاوند اعزام شدم.
از جنس عشایر هستم
خودم از جنس عشایر هستم و این زندگی را لمس کردهام برای همین است که به کارم خیلی علاقه دارم.
محمدیمنش درباره اولین روز کاریاش میگوید: برای رفتن به منطقه سیرم قلاوند به راه افتادم و بسیاری از روستاها را پشت سر گذاشتم. مناطق، بکر و دست نخورده، با درختانی پر از میوههای طبیعی. مسیر طولانی بود هر کس مرا میدید میگفت: منطقه صعبالعبور است، نرو. ولی من بازهم به راهم ادامه میدادم.
عطر گیاهان دارویی کوهستان در فضا پیچیده بود و من از این فضا بسیار سرخوش بودم نزدیک غروب بود. تا چشم کار میکرد کوه بود و تپه و صدای هیچ کسی به گوش نمیرسید لحظه ای از ادامه دادن پشیمان نشدم تا اینکه صدای زنگوله گوسفندان و صدای خروس شنیدم و فهمیدم در همین نزدیکی عشایر زندگی میکنند.
سرم را که چرخاندم خانواده عشایری را در دل کوه دیدم. نزدیک که رفتم به من خوش آمد گفتند و مرا میهمان سفره نان و عسل خود کردند.
وجود درختان گردو با قدمت چندین ساله و کتیبهای با خط میخی نشان از باستانی بودن منطقه داشت و مرا بیشتر به مکانی که آمده بودم آشنا میکرد.
او ادامه میدهد: از همان اول معلم 13 دانشآموز مقطع ابتدایی شدم.
شب که از راه میرسید میزبان عشایر میشدم و همه را به شنیدن شاهنامه میهمان میکردم.
محمدیمنش می گوید: هیچگاه فراموش نمیکنم زمانی که برای اولین بار شاهنامه را برایشان خواندم یکی از شنوندگان چندین روز برای رستم گریه کرد.
این معلم عشایری بعد از گذشت دو سال به منطقه کُرناس از توابع شهرستان پلدختر میرود و در یک مدرسه کپری با 11 دانشآموز کار خود را آغاز میکند.
علاقه این معلم عشایری به کارش تا جایی پیش رفته است که دانش آموزان را جزئی از خانوده خود میداند و به وضعیت آنها روزانه رسیدگی میکند.
کوتاه کردن موهای دانشآموزان، رفتن به اردو، آموزش احکام، تامین تغذیه، تهیه پوشاک، بردن کتاب غیردرسی و تامین دارو تنها بخشی از زحمات این معلم عشایری برای دانشآموزان است.
او میگوید: منطقه کُرناس در نزدیکی بقعه شاهزاده احمد و جای بسیار سرسبزی بود. زمانیکه به آنجا رسیدم با همکاری مردم عشایر، شروع به ساخت مدرسه کپری کردم.
محمدیمنش میگوید: زمانی که عشایر کوچ میکنند من نیز تمام وسایل مدرسه را جمع میکنم با آن ها به منطقه دیگری میروم. با کمک مردم عشایر، مدرسه در منطقه جدید دوباره بر پا میشود.
این معلم عشایری درباره سختی کار خود میگوید: نبود جاده برای رفتن به منطقه بسیار کار را سخت کرده است گاهی هفت شبانه روز باید پیادهروی کرد و در کوهستان ماند تا به کلاس درس رسید.
او به خاطره بردن یک معلم عشایری جدید به منطقه میگوید: سال 87 به همراه یکی از معلمان جدید عشایری عازم منطقه کولراد شدیم. نزدیک غروب بود و باران نم نم میبارید. هوا کم کم تاریک شد و بارش باران شدت گرفت.
مسیر را با چراغ قوه روشن میکردم که همکارم بتواند حرکت کند. کفشهایمان پر ازآب شده بود و تنها تکه نانی برای خوردن داشتیم. یک پلاستیک را به صورت سرتا پا برتن کرده بودیم که خیس نشویم در ارتفاعات بودیم و هوا بسیار سرد بود. نتوانستیم به راه ادامه دهیم و پای یک تخته سنگ تا صبح از سرما و زیر بارش باران به خود لرزیدیم. هوا که روشن شد متوجه شدیم پایین کوه یک آبادی است که مردمش بختیاری هستند. به منزل آن ها رفتیم، لباس هایمان را برایمان شستند و ما را میهمان خود کردند.
معلم امین عشایر
او معلم را امین عشایر میداند و میگوید: زمانی که عشایر به معلم خود اعتماد کنند دیگر او را جزئی از خانواده خود میدانند و بسیار به او احترام میگذارند و در بسیاری از کارها با معلم مشورت میکنند.
حادثه سقوط ایمان از کوه برایم بسیار سخت بود
محمدیمنش سکوت میکند و دیگر حرف نمیزند فقط برای لحظاتی گریه میکند مرگ دانشآموز کم سن و سالش برایش سخت است او درباره این حادثه میگوید: چند روز پیش به دلیل بارش باران صخرهها خیس شده بود و یکی که از شاگردانم پایش لیز خورد و از ارتفاع 70 متری سقوط کرده و در دم جان خود را از دست داد.
مادر ایمان حالا هر روز به کوه میرود و ایمان را با ناله صدا میکند. مرگ ایمان برایم بسیار سخت بود.
مرگ استعدادها در بین دانشآموزان عشایری
او میگوید: تا به حال در این چند سال تدریسم دانش آموزان با استعداد فراوانی دیدهام. برخی از آن ها صدای بسیار زیبایی برای آواز خوانی و برخی دیگر نقاش بسیار زبردستی هستند ولی متاسفانه به دلیل عدم امکانات و حمایت از این دانشآموزان اکنون مشغول چوپانی هستند.
این معلم عشایری ادامه میدهد: تا به حال در این چندین سال زندگی با مردم عشایر، با صحنههایی از فقر و محرومیت روبه رو شدهام که بسیار آزار دهنده بوده است.
دانشآموزانم تا به حال شیرینی نخورده بودند
زمانی که شاگردم انشای خود را با موضوع عید دیدنی خواند و در متن انشایش نوشته بود که برای عید دیدنی به منزل همسایه رفتیم و آن ها هم به ما قند دادند بسیار ناراحتم کرد و تصمیم گرفتم به شهر برگردم و چندین جعبه شیرینی و شکلات برایشان بخرم دانش آموزان تا به حال شیرینی نخورده بودند.
فکر تهیه یک صفحه خورشیدی برای تامین برق، محمدی منش را وادار به رفتن به سازمان نوسازی مدارس کرد اما او به جای تهیه یک صفحه خورشیدی با چیز دیگری آشنا شد.
او میگوید: برای تهیه یک صفحه خورشیدی با رئیس نوسازی مدارس تماس گرفتم و مشکلات را بیان کردم او گفت به جای صفحه خورشیدی مدرسه از پیش ساخته برای دانش آموزان ببرو من هم با دیدن مدارس از پیش ساخته، تصمیم گرفتم این کار را برای دانشآموزان انجام دهم و آن ها را صاحب مدرسه کنم.
او میگوید: بردن قطعات مدرسه کار سختی بود و چندین شبانه روز به همراه مسئولین در کوهستان بودم. منطقه صعبالعبور بود و نتوانستیم قطعات از پیش ساخته مدرسه را به محل مورد نظر ببریم.
قسمتهای مدرسه در کنار رودخانه مانده بودند و شبانه روز به این فکر میکردم چگونه مدرسه را به محل مورد نظر ببرم تا این که با یکی از ارگانهای مربوطه در تهران تماس گرفتم و بعد از چند ماه به وسیله یک بالگرد مدرسه را در محل مورد نظر اسکان دایم و همه مردم عشایری نیز در نصب این مدرسه کمک کردند.
او از عملکرد آموزش و پرورش در بحث معلمان عشایری انتقاد میکند و میگوید: آموزش و پرورش به معلمان عشایری اهمیت سطحی میدهد و تنها با فرستاده یک راهنما کار معلم را بررسی میکند.
یک فرش، یک تخته سیاه و یک پرچم، کل امکانات آموزش و پرورش به معلمان عشایری است
محمدیمنش میگوید: یک فرش، یک پرچم و یک تخته سیاه، کل امکانات آموزش و پرورش به معلمان عشایری است
شاگردم اکنون هم کلاسی دانشگاهیام است!
او از موفقیت دانشآموزانش نیز میگوید: یکی از دانشآموزان که در مقطع ابتدایی شاگردم بود اکنون در دانشگاه همکلاسی هستیم. برخی نیز اکنون در مقاطع دبیرستان در حال تحصیل هستند ولی برخی به دلیل عدم شرایط در همان مقطع ابتدایی ماندند و درس را رها کردند.
این معلم عشایری صحبتهایش را این گونه پایان میدهد: من خودم را هیچگاه معلم نمیدانم چرا که معلمی شغل انبیاست و مسئولیت سنگینی است. من تنها خدا را حاضر بر اعمال خود میدانم و او تنها راهنمای من است.
منتشر شده در پایگاه خبری سفير افلاك
بازنشر در پایگاه خبری یافته
دیدگاهها