یافته، اولین پایگاه خبری دارای مجوز در لرستان

امروز روزی است که خرمشهر آزاد شد.
آزادسازی خرمشهر را ما از تلویزیون نمی‌دیدیم؛
فقط رادیو!
آن روزها تلویزیون نداشتیم‌٬ یعنی می‌توانستیم تلویزیون داشته باشیم اما گیرنده‌ی تلویزیونی در تمام بخش ما وجود نداشت!
هنگامه‌ی ظهر بود که در کلاس درس و مشغول تمرین درس و مشق بودیم که به یک‌باره روستای ما منفجر شد!
بزرگان و مطلعین روستا سوار بر تنها وسیله‌ی رفت و آمد روستا پس از قطار یعنی تراکتور ٬ به شادمانی پرداخته بودند ٬تنها با تکبیر و شادی راه‌آهن لرستان، جنگ و شهادت/ به بهانه سالروز آزادی خرمشهرکنان به‌طرف پنجره‌های باز مدرسه شیرینی و گز و ... پرتاب کردند!
همه به یک‌باره بانگ برخوردند «خرمشهر آزاد شد»!
ما هم که محصلانی کوچک بودیم با شادمانی زائدالوصف و از اعماق وجودشان شاد و خندان بودیم مزید بر علت که گزها کف کلاس پخش شده بود!
ما هم از پشت پنجره‌های کلاس بی‌وقفه فریاد زدیم "الله‌اکبر" "الله‌اکبر"
"خرمشهر آزاد شد "
می‌دانستیم که کشورمان درگیر جنگ شده است این را نه از تلویزیون و نه از رادیو بلکه از سیل قطارهای مهمات و نیرو و داوطلبان جنگ که هرروزه از تهران به سمت جنوب سرازیر می‌شد می‌دیدیم!
ما هر روز بعد از کلاس به لب خط قطار میامدیم و رزمنده‌های جبهه‌ها را با تکبیر و با شعارهایی مانند " برادر بسیجی بروبرو بی‌بلا / پشت سرت میاییم تا نجف و کربلا " بدرقه می‌کردیم ...
بعضی‌اوقات قطار رزمندگان برای نماز و یا تلاقی با دیگر قطاری در ایستگاه کوچک ما توقف می‌کرد و ما به سمت رزمندگان برای دریافت پیشانی‌بند هجوم می‌بردیم!
گاهی اوقات کنسرو و خوراکی به ما هدیه می‌دادند!
سخاوت و مهربانیان رزمندگان را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم ٬بعضی‌اوقات از ما عکس می‌گرفتند و هیچ‌وقت آن عکس‌ها را ندیدم! بعداً فهمیدم که ما باید به جبهه‌ها کمک کنیم ٬برای همین قلک عیدی مدرسه را با کمک پدر پر می‌کردم تا جایی که یک‌بار اول شدم!
می‌خواستم جبران کنم آن‌همه سخاوت و بزرگی و عشق در نگاه معصوم و چهره‌ی خندان و دوست‌داشتنی جوانانی که احساس می‌کردم بی‌قرارند!
روزها می‌گذشت ما با انواع توپ و تانک و نفربر آشنا می‌شدیم بی‌آنکه از تلویزیون دیده باشم ٬همه تنها را بر روی قطارهایی که عازم اهواز و اندیمشک بودند می‌دیدیم ٬
خیلی اوقات که بر روی خط قطار ایستگاه قدم می‌زدیم و بازی می‌بردیم چفیه‌ها و لباس خونین رزمندگان را می‌دیدیم و می‌فهمیدیم که جنگ است و مجروحیت هم دارد ...
تا روزی خبردار شدیم که دو نفر از جوانان روستا در جبهه‌ها شهید شدند و شب با قطاری که جنازه حمل می‌کرد از اهواز به تهران می‌رفت در ایستگاه کوچک ما (چم سنگر) توقف کرده بود و جنازه دو شهید صبح و خیلی زود در روستا تشییع شد.
آن‌موقع دیدیم که جنگ و جبهه " شهید" هم دارد
یا قبل از آن فهمیدم جبهه "اسیر"هم دارد موقعی بود که "سید امید" هر وقت ییلاق و قشلاق می‌کرد در بین راه روزی مهمان پدر می‌شد و به رادیو خلق و یا رادیو عراق گوش می‌داد بلکه خبر سلامتی "سیدرضا" را بشنود و دلش کمی سبک گردد٬ این را وقتی بیشتر حس کردم موقع اعلام اسامی اسرا همه‌ی خانه سکوت بود و هیچ‌کس حرف نمی‌زد و فقط "سید امید" بود که پک‌های طولانی به سیگارش می‌زد و گاهی اوقات سر را تا نزدیک رادیو می‌برد و به نقطه‌ای خیره می‌شد!
چند بار که بود هیچ خبری از رضا نبود! اما یک‌بار که من شنیدم "من سید رضا موسوی خبر سلامتی‌ام را به خانواده‌ام اعلام می‌کنم " خبری از "سید امید" نبود و من نمی‌دانستم این خبر را به چه کسی بدهم؟
فهمیدم سید امید گله‌داری می‌کنم و برای یافتن چراگاه تازه مجبور است گله‌ی گوسفندانش را همراه خانواده بین لرستان و خوزستان ییلاق و قشلاق کند!
ولی همیشه رادیو به همراه داشت! پیش پدر که می‌رسید بر عکس همه مشتریان پدر یه کارتن "باطری پارس بزرگ " می‌خرید که در بین راه بی رادیو نباشد ، می‌گفت که بعضی‌اوقات چند روز برای باطری پیاده و یا با اسب طی طریق می‌کرد! بماند که رضا روزی به مام وطن برگشت که "سید امید" در ییلاق و دامنه کوه کلا در شبی سرد کنار گله و درون چادر تنهایی‌اش برای همیشه چشم‌هایش را بست و به وصال رضا نرسید! و همیشه برای من بغضی شد این رفتن و این آمدن!
بعدها فهمیدیم که جنگ "جانباز" هم دارد، شبی از بلندگوی ایستگاه اعلام کردند جانبازی از جنگ برگشته و با قطار از درود به سمت زادگاهش می‌رود و ما می‌توانیم دیدار داشته باشیم
شب هیچ‌کدام از بچه‌های هم‌سن‌وسال من که راهنمایی و دبستان بودند نخوابیدند! این را وقتی فهمیدم موقعی که به ایستگاه رسیدم همه بچه‌ها را همراه بزرگ‌ترها دیدم!
شب بود و قطار توقف کرد و جانباز «ناصری» از پشت پنجره قطار دست تکان می‌داد!
با خود گفتم اینکه سالم است، جانباز یعنی چه؟
بعد از مدتی جانباز برای لحظاتی دیدار اهالی از قطار پیاده شد و فهمیدم آن دستش زیر کاپشن پنهان نشده است و "ناصری" یکدستش را در جبهه جا گذاشته است! وای با همان یک دست خیلی خوب برایمان دست تکان می‌داد و من گمان می‌کردم آدمی که یکدست نداشته باشد هیچ‌وقت خوب نمی‌تواند کار کند و زندگی کند و اصلا برای چه یک دست نباشد؟
ولی لبخند "ناصری " طوری بود که من فهمیدم چیزی نیست و دوباره برمی‌گردد جبهه!
سالی دیگر گذشت و فهمیدم جنگ و جبهه "مفقودالاثر " هم دارد، می‌رود طوری رفت که هیچ نشانی بر جای نماند!
موقعی سوم ابتدایی بودم خبر اوردند "روح‌الله " شهید شده است اما چند روز گذشت حین برگزاری مجلس ختم گفتند در عملیات کربلای چهار زخمی شده، بعد در همان مجلس شنیدم که اسیر شده و بعدها شنیدم که جاویدالاثر شده!
جستجوی دیدن روح‌الله و خبر از او که فقط یک‌بار موقع نوحه حواندن در مسجد ایستگاه دیدمش باید سال‌ها ادامه داشت درحالی‌که "زینب" و "سلمانش" سال‌به‌سال بزرگ‌تر می‌شدند!
سال‌ها گذشت سلمان و زینب پایشان به دانشگاه باز شد و اسرار به خانه برگشتند و "پلاک روح‌الله " برگشت!
رزمنده را هم وقتی دیدم که گروهی از جوانان ایستگاه یک روز به سپاه بخش رفتند و بعد از سه ماه با لباس خاکی برگشتند! همه بچه‌ها با هم به استقبالشان رفتیم این را موقعی فهمیدیم که از پنجره قطار که به ایستگاه وارد می‌شد دست تکان دادند! یک‌دفعه قسمتی از روستا ولوله شد و که "محمدرضا و جواد و ..." برگشتند! همه ما به‌سرعت به طرف ایستگاه دویدیم و آن‌ها را فقط تماشا می‌بردیم
راه رفتن، حرف زدن، لباس‌ها، پوتین، و ساک همراهشان برایمان جالب بود و دوست داشتیم ما هم انوری باشیم ...
روستا برای ما قفس شده بود ما هیچ ارتباطی و تصویری نداشتیم
من بعدها دیدم که "شهید ارکبان " با لباس خاکی و بادگیر جبهه به خاک سپرده شد و یا جانبازانی دیدم مثل "حسن " خیلی خوش‌پوش و خوش‌تیپ آن‌زمان بودند ولی در جنگ صورتشان پر از ترکش بود و برادر اکبر را دیدم که دست نداشت و برادر "علی" را دیدم که قطع نخاع شده بود!
خانواده اکبر و علی در روستاهای دور از ایستگاه و در بختیاری زندگی می‌کردند، سخت بود جانبازی قطع نخاع در خانه‌ای عشایری که سکون را بر‌نمی‌تابید! به همین خاطر بعدها به دورود مهاجرت کردند ...
ما جنگ را دیدیم، شنیدیم و لمس کردیم
ما هر روز با جنگ اخت شده بودیم
می‌دانستیم که هر قطار چه حمل می‌کنم؟
جنازه، سرباز، مهمات و یا اسیر!
یک روز با اعلام عمومی همه به ایستگاه رفتیم،
متوجه شدیم قطار عبوری از اهواز تا تهران "قطار اسرای عراقی" است.
جمع شدیم و موقع عبور پرسرعت و بدون توقف قطار از ایستگاه بعد از مرحوم "سید هاشم‌" که روی صندلی با شمشیری در دست شعار "مرگ بر صدام " دادیم!
بعدها یاد گرفتیم "الموت الصدام" این‌طوری می‌خواستم صدای‌مان را به شیشه‌های بسته و اسرای مبهوت ایستاده پشت شیشه برسانیم ...
ما هر روز برای بدرقه و دعای خیر و شعار تشویقی به لب خط میامدیم.
سعيد معتمديما هر روز با آن‌ها انگار به کربلا و نجف می‌رفتیم!
ما بعدها ...

ناتمام و با تخلیص
سعید معتمدی/ پایگاه خبری یافته

دیدگاه‌ها  

#1 اکبر 1396-03-03 11:23
عالیست.یادبادآن ‌روزگاران‌یادبا د
نقل قول کردن
#2 اکبر 1396-03-03 11:24
یادبادآن‌روزگار ان
نقل قول کردن
#3 حسین م 1396-03-03 14:28
چه تصویر قشنگي. خیلی زیبا بود
نقل قول کردن
#4 فرزند شهید 1396-03-04 19:40
بنده فرزند شهید هستم
مراسمی که بنیاد شهید در حماسه خرمشهر گرفته

فقط تعداد افرادی وابسته به خودشون

وپرسنل بنیاد شهید که بنده همه رو میشناسم دعوت کردن

این یعنی چی ؟؟؟

به قول رهبر معظم انقلاب

ما سینه زدیم بی صدا باریدن

ما مدعیان صف اول بودیم

شهدا رو از اخر مجلس چیدند

...........
شهدا مظلومانه رفتند و الان هم خونواده هاشون مظلوم واقع شدن

و با تبلیغات تلویزیون هم در بوق و کرنا میکنن فلان انجام دادیم به خدا این جور نیست
نقل قول کردن
#5 رضا ساکی 1396-03-06 07:43
برادر معتمدی ، تشکر از اینکه خاطرات دهه 60 مارا زنده کردی.
نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تذكر: نظرات حاوي توهين يا افترا به ديگران، مطابق قوانين مطبوعات منتشر نمي‌شوند

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

بازگشت به بالا