پسلرزه گرفته روح ویرانم را
تا ریشه جویده مغز ایمانم را
ای کوه محال است تحمل بکنی
یک ثانیه، دردهای ایرانم را (بنفشه بازوند)
زمستان است اما آفتاب آسمان آبی، گرم و دلانگیز است، با صدای زنگ هشدار موبایل جستی از خواب برمیخیزم. دفترچه یادداشت، خودکار و دستگاه ضبط صدا را داخل کیف دوربین ام گذاشته و راهی میشوم. به میدان شقایق میرسم طبق هماهنگی قبلی نیسان آبیرنگی که شب گذشته کمکهای مردم سخاوتمند لرستان را در آن بارگیری کردهایم، کنج میدان پارک شده است. ساعت 7 و چهل دقیقهی روز جمعه است که به سمت سرپل ذهاب حرکت میکنیم. آن قدر هیجانزده هستم که در طول مسیر حتی برای چند دقیقهی کوتاه نیز خواب به چشمهایم نمیآید.هر چقدر که به سرپل ذهاب نزدیکتر میشویم تعداد خانههای تخریبشده بیشتر، تعداد چادرها و کانکسهای نصبشده بیشتر و بیشتر میشوند، در عالم خیال غوطهور هستم و با نگاه نم ناک و حزنآلودم ویرانههای برجای مانده از زلزلهی 3/7 ریشتری 21 آبان ماه 96 سرپل ذهاب را ورق میزنم. به بلوار ورودی شهر میرسیم، اینجا تا چشم یاری میکند چادرهای برپاشده و چند کانکس نصبشده است، در گوشهای چند پسربچه با سنگ و گلولای مشغول ساختن خانه هستند، سن و سالشان کم است اما به آن درک رسیدهاند و میدانند که زلزله با زندگیشان چه کرده است، از آنها اجازه گرفته و انگشتم را بر روی شاتر دوربین قرار داده و چند فرم عکس میگیرم.
یکی از افراد ساکن در چادرها جلو میآید، با او سلام و احوالپرسی کرده و از وضعیتشان میپرسم، مرد جوان میگوید: این وضعیت ما است که خودتان میبینید، 3 ماه است که زیر چادر هستیم هر روز وعده میدهند که کانکس در اختیارتان قرار میدهیم ولی متأسفانه فقط وعده شنیدهایم. از نظر بهداشتی شرایط بسیار خطرناکی اینجا حاکم است. زمینی که چادرها نصب شده است خاکی و با وزش باد تا چندین ساعت خاک به داخل ریههایمان وارد میشود. گیج و مبهوت شدهام با دیدن وضعیت بسیار بغرنج هموطنهای زلزلهزده حتی نای حرف زدن ندارم، سوار بر خودرو شده و به میدان امام میرویم در یک توقف نیمساعته باز هم به میان مردمی که در چادرها اسکان داده شدهاند میروم.
در گوشهای عدهای زن مشغول شستن لباس و ظروف هستند، از آنها میخواهم که از شرایطشان توضیح بدهند، یک خانم جوان با تهلهجهی شیرین کردی اینچنین شروع میکند: سرما باعث شد فرزند 9 ماههام دچار عفونت ریه شود یک هفتهی تمام در بیمارستانی در کرمانشاه بستری بود. اینجا شدیداً مشکلات بهداشتی داریم، برای بردن بچههایمان به توالت باید حداقل 50 متر از محل اسکانمان دورتر برویم.
پلاستیکهایی که برای جلوگیری از ورود آب به داخل چادرها نصب شده است در هنگام وزش باد شدید صدای مهیبی دارند که این موضوع باعث وحشت کودکانمان میشود. با صدای لرزان و غمناکش ادامه میدهد: تا الآن 10 بار برای دریافت کانکس ثبتنام کردهایم؛ اما هیچ خبری نیست. اینجا بر اساس عدالت کانکسها توزیع نشدهاند، در شرایط فعلی مهمترین نیاز ما داشتن کانکس است. آنقدر چادرها زیاد هستند که نمیدانم به کدام سمت بروم، برخی از ساختمانهای همجوار با میدان امام تخریب شدهاند، دقایقی به ساختمانهای تخریبشده و دقایقی به هزاران چادر نصبشده در پارک وسط شهر خیره میشوم، لباسهایی که روی طنابهای پارک آویزان شده است. دستان پینهبستهی شیر زنان کردزبان در میان تشت آب سردرختها را چنگ میزنند. اینجا انگار غبار غم بر سر شهر پاشیده است، مردم سرپل ذهاب از ته دل نمیخندند، آنها هنوز هم در شوک هستند.
از یک راننده تاکسی آدرس روستای امام عباس علیا را میپرسم، وقتیکه متوجه میشود خبرنگارم میگوید پشت سر من بیایید تا مسیری شما را راهنمایی میکنم، بعد از چند دقیقه میایستد و نزدیک خودروی ما میآید و با تبسمی محبتآمیز میپرسد: اگر تمایل داشته باشید به چند محلهای که بیشترین خسارت را دیدهاند برویم و از آنجا بازدید کنید، با کمال میل میپذیرم و به پیشنهاد آقا حیدر عباسی با تاکسی زردرنگ ایشان به محلههای ترابی و فولادی میرویم، هر چقدر که بخواهم با کلمات فضای این محلهها را برای شما ترسیم کنم نمیتوانید عمق فاجعهای که اینجا رخ داده است تصور کنید. برای چند دقیقه کلامی بین من و آقا حیدر رد و بدل نمیشود، خودم را جمعوجور میکنم و میپرسم: آقا حیدر وضعیت کمکهای بلاعوض و وامهای دولت به مردم زلزلهزده چگونه است. رشتهی کلام را به دست میگیرد و بیان میکند: تعمیرات را به 3 نوع تقسیم کردهاند، نوع اول 2 میلیون تومان بلاعوض، 10 میلیون تومان وام- نوع دوم 1 و نیم میلیون تومان بلاعوض،8 میلیون تومان وام – نوع سوم 1 میلیون تومان بلاعوض و 6 میلیون تومان وام پرداخت میکنند. میپرسم درست است که مبلغ وام اندک است اما باز هم بد نیست.
از یک راننده تاکسی آدرس روستای امام عباس علیا را میپرسم، وقتیکه متوجه میشود خبرنگارم میگوید پشت سر من بیایید تا مسیری شما را راهنمایی میکنم، بعد از چند دقیقه میایستد و نزدیک خودروی ما میآید و با تبسمی محبتآمیز میپرسد: اگر تمایل داشته باشید به چند محلهای که بیشترین خسارت را دیدهاند برویم و از آنجا بازدید کنید، با کمال میل میپذیرم و به پیشنهاد آقا حیدر عباسی با تاکسی زردرنگ ایشان به محلههای ترابی و فولادی میرویم، هر چقدر که بخواهم با کلمات فضای این محلهها را برای شما ترسیم کنم نمیتوانید عمق فاجعهای که اینجا رخ داده است تصور کنید. برای چند دقیقه کلامی بین من و آقا حیدر رد و بدل نمیشود، خودم را جمعوجور میکنم و میپرسم: آقا حیدر وضعیت کمکهای بلاعوض و وامهای دولت به مردم زلزلهزده چگونه است. رشتهی کلام را به دست میگیرد و بیان میکند: تعمیرات را به 3 نوع تقسیم کردهاند، نوع اول 2 میلیون تومان بلاعوض، 10 میلیون تومان وام- نوع دوم 1 و نیم میلیون تومان بلاعوض،8 میلیون تومان وام – نوع سوم 1 میلیون تومان بلاعوض و 6 میلیون تومان وام پرداخت میکنند. میپرسم درست است که مبلغ وام اندک است اما باز هم بد نیست.
لبخند تلخی میزند و میگوید: کمکهای بلاعوض را دریافت میکنیم ولی ما وام نمیگیرم چون ربا است.
کروکی دقیق روستای امام عباس علیا را روی یک کاغذ برایم میکشد دستان اش را میفشارم و با او خداحافظی میکنم. در بین مسیر و در حالی که دشت ذهاب را طی میکنیم حرفهای اهالی سرپل ذهاب و آقا حیدر را مرور میکنم و این شعر مهدی سهیلی را زمزمهکنان میخوانم:
در پهندشت خاک که اقلیم مرگهاست
با پای ناتوان و نفسهای سوخته
هر سو دواندوان
افسرده کودکان ز پی مادران خویش
دلدادگان دشت
سر دادهاند گریه پی دلبران خویش
روستاهای زیادی در مسیر ما قرار دارند و اکثر آنها به شدت تخریب شدهاند، 35 کیلومتر از سرپل ذهاب دور شدهایم. پس از پشت سر گذاشتن 5 روستا به روستای امام عباس علیا در نقطه صفر مرزی میرسیم. انور ناصری نژاد شورای روستا همراه با چند ریشسفید و پسر جوان به پیشوازمان میآیند، بهرغم غم عمیقی که بر قلبشان رخنه کرده بهرسم مهماننوازی خوشآمد میگویند. قبل از اینکه کمکهای مردم نوعدوست خرمآباد را در بین اهالی توزیع کنیم، به آقای ناصری میگویم این اقلام امانت مردم است میخواهم خود مردم نحوهی توزیع را مشخص کنند. او نیز پیشنهاد مرا میپذیرد و چند جوان را به سراغ بزرگان روستا میفرستد، همه که جمع میشوند اعلام میکنند با توجه به اعتمادی که به انور ناصری نژاد داریم و شناخت ایشان از خانوادههای روستا کمکها در اختیار وی قرارگرفته تا بر اساس لیست نفرات کمکها را بین مردم روستا توزیع نماید. طناب و چادر روی نسیان کنار زده میشود و جوانها به صف شده و کمکها را داخل یک چادر خالی منتقل میکنند. نکته جالبی که توجهام را جلب کرد دختر و پسربچههای خردسالی بودند که باغیرت و فهم بالایشان در میان صف ایستاده و بهرغم جثههای نحیفشان در تخلیه و انتقال کمکها هم تبارانشان را همراهی میکردند.
یک ساعتی کار تخلیهی بار طول میکشد، کار که تمام میشود، روبرویشان میایستم و میگویم: از اینکه نتوانستهام بیشتر از این برایتان کمک بیاورم مرا ببخشید، بغض امان گلویم را بریده است و صدایم میلرزد، ادامه میدهم: فکر نکنید تنها هستید همهی مردم ایران در کنار شما هستند، با لرزیدن خانههای شما قلبهای ما نیز لرزید، گفتم: شما در طول تاریخ ثابت کردهاید که مردمی باعزت نفس، بااراده و قوی هستید، شما بارها فروافتادن و برخاستن را تجربه کردهاید. از شما تقاضا دارم در این آزمون سخت نیز دوام بیاورید و دوباره همهچیز را با دستان توانمندتان از نو بسازید. حرفهایم که تمام میشود بغضم باران میشود و میبارد. آقای ناصری سرم را در آغوش میگیرد و میگوید: همینکه تا اینجا آمدهاید برای ما یک دنیا ارزش دارد، حتی اگر دستخالی هم میآمدید بازهم ما از دیدن خودتان خوشحال و دلگرم میشدیم. ما قدردان مردم باشرف خرمآباد و لرستان هستیم. با غمی سنگین و جانکاه تکتکشان را میبوسم و خداحافظی میکنم. از اینکه امانت مردم را صحیح و سالم در اختیار هموطنهای زلزلهزده قرار دادم رضایتی وصفناپذیر وجودم را فرا گرفت و خدا را شکر گفتم که از پس این امتحان سخت موفق بیرون آمدم؛ و باز هم زمزمهی شعری دیگر از مهدی سهیلی بر لبانم جاری میشود:
این گفته بر لبان همهی بازماندههاست
هان، ای زمین دشت
ما را تو در بلای غریبی نشاندهای
ما را تو در بلای غریبی کشاندهای
ما داغدیدهایم
با اینهمه داغدیدگی همه دلبستهی توایم
زین جا نمیرویم
این دشت خوابگاه جوانان دهکده است
این خاک حجلهگاه عروسان شهر ماست
ما با خلوص بر همهجا بوسه میزنیم
اینجا مقدس است، این دشت عشقهاست...
گزارش: رضا طولابی
دیدگاهها
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست// تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری
گفتا خموش حافظ کاین غصه ام سرآید...
سپاس از گزارش عالی شما.
خسته نباشید.